بیاد سردار شهید محمدجواد دل آذر
از آغاز عملیات، دشمن براى دستیابى به شهر فاو، پاتكهاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلیر و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشینى شد تا این كه آن غروب خونرنگ فرا رسید؛ غروبى كه سنگینى حادثهاش، شانههاى طاقت لشكر هفده على بن ابىطالب علیهماالسلام را شكست و دلهاى عاشورائیان را به داغى تازه برآشفت.
«جواد» همین طور كه آب از سر و رویش مىچكید، پشت خاكریز رفت. بىسیمچى او در حال نماز بود و ناصر نیز در كنارى به خاكریز تكیه داده بود و با دوربین جنگى ور مىرفت. جواد به ناصر گفت: «ناصر جان! اگه صداى بىسیم اومد جوابش رو بده تا من نمازم را بخونم».
- «چشم».
- «خدا خیرت بده».
و مشغول اقامهى نماز شد. نماز مغرب را به علت كوتاه بودن خاكریز نشسته خواند. حال عجیبى داشت. دانههاى ریز اشك از چشمانش جارى بود. نماز مغرب را تمام كرد و خواست نماز عشاء را شروع كند كه صداى بىسیم درآمد: «جواد! جواد...! جواد! جواد...! رضا».
رو به ناصر كرد و گفت: «آقا ناصر جوابش رو بده» و بعد سریع تكبیرة الاحرام گفت. ناصر بلند شد و به طرف بىسیم حركت كرد.
دو - سه قدمى بیشتر برنداشته بود كه ناگهان خمپارهاى بین او و جواد فرود آمد و موج انفجارش او را به گوشهاى پرت كرد. همان طور گیج و منگ برخاست و سراغ بىسیم رفت.
- «رضا! رضا!... به گوشم!».
فرماندهى لشكر آن طرف خط بود و جواد را مىخواست.
- «گوشى رو بده جواد». «آقا جواد مشغول نمازه».
«بعد نماز بهش بگو با من تماس بگیره».
ناصر بلند شد و سراغ جواد رفت. دید غیبش زده، تعجب كرد و با هیجان گفت: «این كه الآن این جا داشت نماز مىخوند كجا رفته؟» و با صداى بلند جواد را صدا زد: «آقا جواد! آقا جواد!»، صدایى نشنید. دوباره صدا زد: «آقا دل آذر، كجایى؟»، باز صدایى نشنید. دوباره رفت گوشى بىسیم را برداشت و شروع به صحبت كرد.
- «رضا! رضا!... ناصر».
- «بگوشم». «حاجى! جواد نیست، نمىدونم كجا رفته!»
- «هر كجا هست پیداش كن، كار مهمى باهاش دارم».
دوباره ناصر به جستجو پرداخت، سمت چپ و راست خاكریز را وارسى كرد. درست دیده بود، پیكر غرق خون جواد بود كه پر از تركش خمپاره شده بود. با دیدن این صحنه، بغض سنگینى راه نفسش را بست و یكباره با صداى بلندى فریاد زد: «جواد!» و خودش را روى سینهى جواد رها كرد. صداى گریههاى بلند ناصر، توجه همه را به سوى خودش جلب كرد. بچهها نیز با شنیدن صداى ناصر به طرف خاكریز دویدند و وقتى با این صحنهى دردناك مواجه شدند، به سر و سینه زدند و پیكر جواد را چون گوهرى در بر گرفتند.
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها :
موضوع :
شهدا , ,